Life Goes On

نویسنده^^

Life Goes On

نویسنده^^

Skinny bob_part 1

Moua :) | پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۲ ب.ظ | ۳ نظر

 

لحظه ی فرود بود و انگار زمان متوقف شده بود. انگار تمام عالم محو تماشای آن لحظه بودند.

لحظه ای که روی آن سیاره خاکی سرخ قدم می گذاشتم....

پاهایم خشک شده بودند و نمی‌توانستم حرکت کنم. آیا از شدت شوق بود؟

تمام خاطراتم مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانم رد می شدند. لحظه هایی که رویایم را برای دیگران تعریف می کردم و با شوق صحبت میکردم ولی در همان لحظه لبخند کجی روی صورت اطرافیانم ظاهر می شد:(فضانورد!)

آن شب ها که از مشکلات اشک چشمانم بند نمی آمدند و در خلوتم با خدا اشک می ریختم و تمام گذشته ام...

*******************

جَک‌لی به سمتم اومد و پرسید: چیزی شده؟ حالت خوبه؟ اکسیژن می خوای؟

_آآره خوبم، چیزی نیست، خوبم

با هم حرکت می کردیم و به اطراف نگاه می‌کردیم.

_ هی رایبی باید با مرکز تماس بگیریم. چند دقیقه پیش که بدجور رفته بودی تو حس (و در این قسمت از حرفش بلند خندید) تماس قطع شد و صدات کردم اما متوجه نشدی.

_واقعا؟ آها متاسفم حواسم نبود، دوباره تماس میگیرم.

لبتاپ لمسی جیبی را از جک گرفتم و شروع کردم به دستکاری کردنش برای تماس با مرکز.

چند لحظه بعد صدای آقای وو از لبتاپ بلند شد؛ جک با خوشحالی به سمتم برگشت و لبتاپ رو از دستم قاپید.

_آقای وو متاسفم تماس قطع شد.

_مشکلی نیست.

 

 

چیزی که می دیدم رو باور می کردم چون برام عجیب نبود، من به وجود اونها باور داشتم.

جک که از من با تجربه تر بود نزدیکم اومد و مشغول حرف زدن بود: آقای وو گفت با دقت همه چیز رو برسی کنید و شب توی پایگاه استراحت...

با دیدن اون رد پا حرفش نصفه موند.

_هی رایبییی این یه رد پاست.

_آره خیلی جالبه که تو اولین تحقیق فضاییم رد پایی از موجودات دیگه میبینم .

_آره خیلی خوش شانسی لعنتی-_-

آقای وو گفت: هی چی پیدا کردین؟

با صدای بلند گفتم: الان عکسشو می‌فرستم.

جک اونقدر هیجان زده شده بود که مدام رد پا رو از جهت های مختلف تماشا می کرد.

آقای وو گفت: خوب برسیش کنید، توی این عکسی که برام فرستادی چیز زیادی مشخص

 نیست.

جک که انگار هیچ صدایی نمی‌شنید....

بنابر این من گفتم: چشم.

رد پا تقریبا شبیه پای انسان بود، اما پنجه اش پهن تر بود و جای سه انگشت باقی مونده بود.

واقعا برام جالب بود، با صدای بلند فریاد زدم: هی جککک این رد پای یه اِسکینی بابه، پس اسکینی باب حقیقت داره، اونا هستن؛ اینجا روی مریخ.

جک حواست هست چی میگم؟

_ها؟ آها آ آ آ آره بب برای همین آنقدر تعجب کردم.

_ آقای وو این رد پایه یه اسکینی بابه!

مِستر وو با صدای مردانه اش گفت: هه اسکینی باب تو استایلم نیست.

و من و جک با صدای بلند خندیدیم:)

 

امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه.

لطفا نظراتونو برام بزارید، منتظرتون هستم.

اگه خوشتون اومده پارت بعدیش رو هم می نویسم و آپدیت میکنم ✌️

لطفا اگه پیشنهادی هم برای وبلاگم دارید بگید، چیزای زیادی هست که باید یاد بگیرم؛)Skinny bob

 

 

 

 

 

  • Moua :)

نظرات  (۳)

سلام دوست جدید من!!😍

عالی بود ولی یک سری نکات اول این که اون بالا وقتی که همیچین چیزی رو نوشتی!!

 

جَک‌لی به سمتم آمد و پرسید: چیزی شده؟ حالت خوبه؟ اکسیژن می خوای؟

 

اینجا برای خوانایی بیشتر باید بگی اومد حالا چرا؟ چون بعدش سوالایی که جک لی ازت میپرسه خیلی غیر رسمی و در واقع خودمونی هستش!!!

پس آمد اینجا یکم خوانایی رو کم میکنه ولی در کل عالی بود با عشق ادامه بده!!😍 چون !! عاشقشی!! معلومه!

پاسخ:
خیلی ممنون که می‌خونی💛
باشه حتما درستشون میکنم ممنون که گفتی😉✌️

خواهش میکنم 😍😍👍🏻 هر سوالی در مورد ادیت و اینا داشتی رو میتونی ازم بپرسی!! توی وبم!! خیلی چیزها واسه بهتر شدن وبا میزارم اونجا هم میتونی بخونی مطالب رو!! ولی خوشحالم به نفر فعال بیاد توی بیان!!! و البته منفعل نباشه😂

پاسخ:
چشم حتما میپرسم😍♥️
راستش فردا امتحان ورودی دارم، اونو که تموم کنم همه ی مطالبتو میخونم، یکی دوتاشون خوندم خیلی خوب بودن😍

😍🤞🏻👍🏻 عالیه 😍🎃

 

😍😍 اوهههههههه مرسی 😍😍 امیدوارمممممم موفق باشی 😍😍 و اینکه بازم ممنون بابت فید بک قشنگت 😍👍🏻

پاسخ:
♥️

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی